دهــــلاویــــــــه

دهلاویه
دهــــلاویــــــــه

بسم الله الرحمن الرحیم
آجرک الله یا صاحب الزمان
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
یا ابوفاضل مددی
عباسم و در پی خطر می گردم
اطراف خیم تا به سحر می گردم
صد بار اگر علقمه را فتح کنم
هر بار دوباره تشنه بر می گردم
این وبلاگ جهت خشنودی حضرت مهدی عج ایجاد شده و هر گونه کپی برداری از این وبلاگ باعث خشنودی ائمه عصمت و طهارت می گردد.

یا علی التماس دعا.
العبد الحقیر سید مجتبی علمدار.

بهترین دل نوشته ها
    • در دست راه اندازی
  • بایگانی

    شهید ابراهیم هادی - قسمت اول

    چهارشنبه, ۲۰ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۴۹ ب.ظ

    بسم الله الرحمن الرحیم

    شهید ابراهیم هادی(قسمت اول)

    قبل از اذان صبح برگشت . پیکر شهید هم روی دوشش بود . خستگی در چهر اش موج می زد . برگه مرخصی را گرفت . بعد از نماز با پیکر شهید حرکت کردیم . خسته بود و خوشحال .
    می گفت : یک ماه قبل روی ارتفاعات بازی دراز عملیات داشتیم . فقط همین شهید جامانده بود . حالا بعد از آرامش منطقه ،خدا لطف کرد و توانستیم اورا بیاوریم .


    خبر خیلی سریع رسیده بود تهران . همه منتظر پیکر شهید بودند . روز بعد از میدان خراسان تشییع با شکوهی برگزار شد .
    می خواستم چند روزی تهران بمانیم . اما خبر رسید عملیات دیگری در راه است قرار شد فردا شب از مسجد حرکت کنیم .
    با ابراهیم و چند نفر از رفقا جلوی مسجد ایستاده بودیم . بعد از اتمام نماز بود . مشغول صحبت و خنده بودیم . پیرمردی جلو آمد . او را می شناختم . پدر شهید بود . همان که ابراهیم ، پسرش را از بالای ارتفاعات آورده بود . سلام کردیم و جواب داد .
    همه ساکت بودند . برای جمع جوان ما غریبه می نمود . انگار می خواهد چیزی بگوید ، اما !
    لحظاتی بعد سکوتش را شکست ؛ آقا ابراهیم ممنونم . زحمت کشیدی ، اما پسرم !
    پیر مرد مکثی کرد و گفت : پسرم از دست شما ناراحت است !!!
    لبخند از چهره همیشه خندان ابراهیم رفت . چشمانش گرد شده بود از تعجب ، آخر چرا !!!
    بغض گلوی پیرمرد را گرفته بود . چشمانش خیس از اشک بود . صدایش هم لرزان و خسته :
    دیشب پسرم را در خواب دیدم . می گفت : در مدتی که ما گمنام و بی نام و نشان بر خاک جبهه افتاده بودبم ، هرشب مادر سادات حضرت زهرا(س) به ما سر می زد . اما حالا ! دیگر چنین خبری نیست . می گویند :
    شهدای گمنام مهمانان ویژه حضرت صدیقه هستند !
    پیر مرد دیگر ادامه نداد . سکوت جمع مارا گرفته بود . به ابراهیم نگاه کردم . دانه های درشت اشک از گوشه چشمانش غلط می خورد و پایین می آمد . 
    می توانستم فکرش را بخوانم . گمشده اش را پیدا کرده . گمنامی ! 

     

    نظرات (۱)

    سلام: بنده پارسال در دارخوئین توفیق شد با کتاب «سلام بر ابراهیم» آشنا شدم. ایشون فوق العاده بودند. ممنون از شما در نشر خاطرات شهدا.

    پاسخ:
    سلام علی ابراهیم
    خداوند انشاءالله همه ی ما را به شهدا پیوند دهد
    کاربران بیان میتوانند بدون نیاز به تأیید، نظرات خود را ارسال کنند.
    اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید لطفا ابتدا وارد شوید، در غیر این صورت می توانید ثبت نام کنید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
    تجدید کد امنیتی